صف فشرده مراجعان با سرعت به پيش ميرود و نگهبانان در ورودي مجتمع، آنها را يكييكي به داخل ميفرستند. ارشاد ، شورا ، طلاق توافقي و مهريه...

صف فشرده مراجعان با سرعت به پيش ميرود و نگهبانان در ورودي مجتمع، آنها را يكييكي به داخل ميفرستند. ارشاد ، شورا ، طلاق توافقي و مهريه. آنها كارتهاي وروديشان را كه اين واژهها رويش نوشته شده است، نشان ميدهند و وارد ميشوند.
اينجا مجتمع قضايي شماره (1) خانواده است؛ ساختماني سفيدرنگ و بزرگ در محدوده بزرگراه شهيد محلاتي. از همان ابتداي صبح، جمعيت زيادي به مجتمع آمده و تمام نيمكتها و لبههاي باغچهها پر شده است. عدهاي هم سرپا ايستادهاند و با همراهانشان حرف ميزنند.
تقريبا تمام مردها سيگار ميكشند و در حالي كه با جديت از پروندهشان ميگويند، دود غليظي را به اطراف پخش ميكنند. اينجا همه دلشان پر است و چشمهايي پر كينه دارند البته آنها كه در حياط جمع شدهاند بيشتر همراهان مراجعاني هستند كه مراحل دادرسي را ميگذرانند و اجازه ورود به دادگاه را ندارند، ولي آنها هم درون ناآرامشان از چشمهايشان پيداست.
پيرزني چادري كه تسبيح به دست روي دو پا ايستاده است و ذكر ميگويد هم چشمهايي پرآشوب دارد. او اهل ابهر است و مادر دختري كه 4 ماه بيشتر از عقد كردنش نميگذرد. او با لهجه تركي غليظش با دندانهايي كه يك در ميان ريخته است و فهم سخنانش را دشوار ميكند برايم تعريف ميكند كه دختر معلمش را به عقد پسري ديپلم ردي درآورده و فقط به خاطر اعتماد به مادربزرگش كه همسايهشان بوده تن به اين كار داده است.
زن ميگويد دامادش به اندازهاي بيايمان و كجخلق است كه دخترش را به ستوه آورده است و با كتكزدنهايش عشق را در دل او كشته است. آنطور كه او برايم ميگويد مهريه دختر 750 سكه طلاست، ولي چون او ميداند كه شوهرش جز لباس تنش چيزي ندارد، آمده مهرش را بدهد و جانش را آزاد كند.
زني ديگر نيز كه بر لبه باغچه نشسته هم در دلش غوغاست. او كه دخترش را همراه وكيلشان به درون ساختمان بدرقه كرده است مثل اينكه در دوردستها كسي را ميبيند، چادرش را جمع ميكند و ميگويد: «جوان انشاءالله خير نبيني.» بايد اين نفرين را نثار دامادش كرده باشد ، چرا كه وقتي سر حرف را با او باز ميكنم دست از نفرين كردن برنميدارد. آنها 3 سال است كه گرفتار شدهاند.
گرفتار ازدواجي كه خود اين زن به خاطر رابطه فاميلياش با داماد براي دخترش تدارك ديده است. ميگويد دامادش كلاهبردار است و در تمام اين 3 سال هميشه او را به خاطر كشيدن چكهاي بيمحل از اين كلانتري و آن زندان خلاص كرده است. انگار ناراحتي او عميقتر از اين حرفها و به خاطر چيزهاي ديگر است.
ناراحت از اينكه به خاطر سماجت بر ازدواج اين پسر با دخترش در انتقاد فاميل شوهر بر او باز شده و دختر 17 سالهاش را در اوج جواني بيوه كرده است؛ ولي اينها حرفهاي 2 مادر است و معلوم نيست چقدر حقيقت دارد. شايد اگر مادر اين پسرها هم اينجا بودند همين حرفها را ميزدند.
براي پيدا كردن دو طرف اصلي دعوا بايد به درون ساختمان رفت. اينجا هم مملو از جمعيت است كه در راهروهاي باريك ساختمان جابهجا پشت در دادگاهها جمع شدهاند و زمان دادرسيشان را انتظار ميكشند.
بعضيها براي تكميل پرونده و اثبات ادعاهايشان چند شاهد هم با خود آوردهاند و حرفهايي را كه بايد مقابل قاضي بزنند با هم مرور ميكنند. تقريبا هيچ يك از زن و شوهرها چشم ديدن هم را ندارند و به محض ديدن همديگر زير لب فحش نثار هم ميكنند البته انگار اين روزها طلاق گرفتن و اختلافات خانوادگي هم مدرن شده است، چون ديگر داستان پلههاي دادسرا با بچههاي گرياني كه دنبال پدر و مادر ميدوند و گنده لاتهايي كه داد و هوار راه مياندازند و به نفع پسر يا دختر با آن ديگري كتككاري ميكنند به آن سبكي كه سالهاي پيش برايمان تعريف ميكردند، تكرار نميشود.
حالا زن و شوهرها (كه بيشتر زير 30 سال هستند) دعواهايشان را در خانه كردهاند و با دلي پر كينه به دادگاه آمدهاند تا قاضي تكليفشان را يكسره كند.
در مجتمع قضايي خانواده اگر خوب دقت كني هيچ زوجي پيدا نميشود كه حلقه ازدواجش را هنوز در انگشت داشته باشد. اين وجه مشترك تمام آنهاست. مثل اين است كه آنها پيش از طلاق محضري از هم طلاق عاطفي گرفتهاند اما چه كسي ميداند زماني كه آنها مشغول خريد حلقه بودهاند چه پولهايي هزينه كردهاند و چه راهپيمايي ها داشتهاند و چه توصيهها شنيدهاند.
مرجان 22 ساله هم حلقه ازدواج به انگشتش نيست و از چشمهايش همه چيز بجز عشق پيداست. به خاطر رفت و آمدهاي زيادش در راهروها امكان گفتگو با او مهيا نشد، ولي زني كه به عنوان داور پرونده با او همراه شده حرفهاي زيادي براي گفتن دارد. او گفت صاحب يك آرايشگاه زنانه است و اين دختر يكي از مشتريانش بوده و روزي سرحرف با او را گشوده و گفته از شوهرش بيزار است و حاضر نيست ديگر زير يك سقف با او بماند.
مرجان مدعي است خانواده او را به زور به اين پسر دادهاند، ولي آنگونه كه اين زن آرايشگر ميگويد مرد اين مساله را تاييد نميكند و مدعي است چند ماهي است زنش بدون علت از خانه فرار ميكند و به نقاطي نامعلوم ميرود. مرجان هميشه ميگويد به خانه خالهاش ميرود، ولي اين حرف او را هم كسي تاييد نكرده است. او دختر مرموزي است و تهديد كرده اگر طلاقش ندهند رگش را بزند و خودش را آزاد كند. براي همين زن آرايشگر آمده تا بلكه با داوري در اين پرونده او را از مرگ خود خواسته نجات دهد.
ولي زني حامله كه كمسن و سال بودنش از چهرهاش پيداست يكي از آن مراجعاني است كه جلب توجه ميكند. بدبخت بودن اصلا به چهرهاش نميآيد و وقتي حرف ميزند اين مساله تاييد ميشود. وقتي چند صندلي آن طرفتر مينشيند كنارش مينشينم و او از علت آمدنش ميگويد. مشكلش آنقدر كوچك و ساده است كه با كمي تدبير حل ميشود، ولي خودش فكر ميكند در دامي گرفتار شده كه نميتواند از آن خلاص شود.
در مجتمع قضايي خانواده اگر خوب دقت كني هيچ زوجي پيدا نميشود كه حلقه ازدواجش را هنوز در انگشت داشته باشد. اين وجه مشترك همه آنهاست
داستان او همان داستان قديمي عروس و مادر شوهر است، همان مادري كه با پسر زندگي ميكند و به خاطر دلايل خاص خودش مرتب بد عروس را ميگويد و شر به پا ميكند.
حالا او هم به تلافي كارهاي مادر شوهرش به دادگاه آمده تا مهرش را به اجرا بگذارد و با ترساندن مردش او را به جدا شدن از مادرش تشويق كند.
شمار حاضران در راهروها بيشتر و بيشتر ميشود. با اين حال هيچ كس راضي به نظر نميرسد، حتي آنها كه قاضي به نفعشان راي صادر كرده است. شايد حتي برندهها هم ميدانند كه چيزي جز آدمي بازنده نيستند، همان آدمهايي كه براي برنده شدن عشق، زندگي و اعتبارشان را يكباره از دست دادهاند؛ اما ندا، زن 27 ساله ناراضي به نظر ميرسد. ميگويد شوهر ديوانهاش ميخواهد طلاقش بدهد.
چهره او بسيار زيباست و شنيدن اين كه مردي چنين زني را طلاق دهد، عجيب است. ولي مرد عزمش را جزم كرده و در چهرهاش كمترين نااستواري ديده نميشود. ندا برايم ميگويد شوهرش دائمالخمر است و روابط نامشروع دارد و روزي بدون خبر قفل در خانه را عوض كرده و او را پشت در گذاشته تا وقتي او مجبور ميشود به خانه پدرش برود ادعا كند او از خانه فرار كرده است.
حرفهايش كمي عجيب است باور كردن اين كه مردي بيعلت چنين رفتاري با همسرش داشته باشد كمي سخت است، اما وقتي مرد دائمالخمر و بياعتنا به چارچوبهاي خانواده باشد هر كاري از او بر ميآيد؛ اما در مورد او و شوهرش يك چيز جور در نميآيد و حلقه مفقودهاي ميانشان حس ميشود، چون مرد وقتي از دادگاه بيرون ميآيد آنقدر با وقار است كه هيچ وصلهاي به او نميچسبد.
حالا ندا هم به دادگاه ميرود و پرسشها دربارهاش بيپاسخ ميماند. با رفتن او مردي روي صندلي مينشيند كه گره اين پرونده را با گفتههايي كه صادقانه به نظر ميرسد برايم ميگشايد. او كه تسبيح نارنجيرنگش را مدام در دستش بازي ميدهد تعريف ميكند ندا 3 سال است با زيادهخواهيها و چشم و همچشميهايش آرامش را از خانواده گرفته است و به بهانههاي كوچك دعوا راه مياندازد.
اين مرد شوهر خواهر شوهر نداست، پس احتمالا گفتههايش مخلوطي از بيطرفي و جانبداري است، اما او دائمالخمر و زنباره بودن برادرزنش را تاييد نميكند و ميگويد او آنقدر در خانه بيمهري ديده كه تا آخر شب در باشگاه ورزش ميكند.
صحبتهاي مرد كه به اينجا ميرسد مثل اين كه چيزي را بخواهد تعريف كند، ولي شرم مانعش باشد روي صندلي از اين دنده به آن دنده ميشود و ميگويد اگر مشكل اين دو نفر همينها بود ميشد آن را تحمل كرد، ولي ندا بيوفاست. او از روزي ياد كرد كه در آن شوهر ندا به وجود مرد ديگري در زندگي پي برده و با پيدا كردن شماره تلفن او اين حقيقت تلخ برايش روشن شده كه اين مرد قصد ازدواج با زنش را دارد.
حالا ديگر آن نداي زيباي مظلوم كه با مردي خلافكار زندگي ميكند برايم ميشكند. شايد اگر نفري سوم در تمام پروندهها پيدا شود پرده از خيلي حقايق ناگفته باز شود؛ اما اين كه تو شريك زندگيات را به خيانت متهم كني در حالي كه خودت بيوفايي، معنايش چيزي جز رسيدن به آخر خط نيست.
زمان از نيمروز گذشته، ولي سيل جمعيت تمام شدني نيست. صف فشرده مراجعان با سرعت پيش ميرود و نگهبانان در ورودي مجتمع آنها را يكي يكي به داخل ميفرستند. ارشاد، شورا، طلاق توافقي و مهريه. آنها كارتهاي وروديشان را كه اين واژهها رويش نوشته است نشان ميدهند و وارد ميشوند.تهيه كننده:مريم خباز